به نظر می‌رسد یکی از بزرگترین اشکالات ما در تعامل با افراد در "خود‌نبینی"‌ست. این خود‌نبودن یا ندیدن، تنها به دلیل استفاده از ماسک‌های متفاوت و گاه متوالی و یکسان نیست، بلکه از باورهای نادرست ما از خودمان نشأت می‌گیرد.

ساده‌تر بگویم گاهی ما دانش(Knowledge) خود را با خرد(Wisdom) که مجموعه‌ای از دانش و آگاهی و تجربه‌ست، اشتباه می‌گیرم و خیلی ساده با خواندن چند کتاب(علوم انسانی) و یا رفتن به کلاس‌های مختلف، بی‌آنکه آن موضوع را زندگی و تجربه کرده‌باشیم، حس علامه‌ی دهر بودن می‌گیریم و در پروسه‌ی تفرد و رشد در جا می‌زنیم، چرا که دیگر خود را برتر از دیگران می‌دانیم و یا در تلاش برای ارتباط با افرادی بسیار غیر همسطح خود هستیم و طبعا این اتفاق که حاصل تورم ایگو یا"من"‌ست، حاصلی جز کناره‌گیری فرد یا دیگران از او ندارد و هرگز برای خود شخص این وضعیت، رضایت بخش نیست.

اما اتفاق بدتر وقتی می‌افتد که افرادی با آگاهی و خرد پایین، از آنجاییکه "پیرو" و وابسته بودن را بیشتر می‌پسندند و به اصطلاح در این پروسه کم‌می‌آورند که به احتمال زیاد ماندن و درجا زدن در یکی از مراحل رشدست و چیزی جز بریده نشدن بند ناف وابستگی نیست؛ مقتدا و پیرو افرادی می‌شوند که به خیال خود حتی در سنین ناپختگی، به آخر راه تفرد رسیده‌اند و به آنها( mass psyche) توده‌ی از مردم با مشکلات روانی، می‌گویند.

باز هم ساده‌تر آنکه، بهترست سعی کنیم در تعاملات، با احتساب بر خِرَد و نه فقط دانش‌مان و با واقعیت آنچه هستیم، نه کمتر که تن دهیم به روابط با سطحی نامناسب و در جا بزنیم و نه بیشتر تا غروری کاذب مانع رشد و دریافت آگاهی بیشترمان شود.

خلاصه اشکال وقتی بوجود می‌آید که فکر کنیم بیشتر از خود و فرد مقابل  و یا کمتر از خود و یا فرد دیگر؛ می‌دانیم!